مردن به وقت پافنگ

امير مهراني
a.mehrani@lycos.com

باد سوز دار مي پيچد در چادرش و به آن حجم مي دهد،‌ انگار خيمه اي باشد كه بدنش ستون نه چندان مطمئن آن است و هر لحظه است كه سوز، ستون را به لرزه در آورد و خيمه فروبريزد و بشود مرده اي كه رويش چادر سياه كشيده اند. مثل پسر كه بدن غرق در خونش را با پتوي سياه سربازي،‌ از همان ها كه ضمخت هستند پوشانده بودند.

پلكهاي بي حركتش،‌ حتي وقتي باد، خاك از روي زمين بلند مي كرد و مي چرخاند و به صورتش ميزد و به سرش ميريخت هم بسته نميشدند. خط نگاهش از روي كپه خاك مقابلش مي گذشت و مي رسيد تا سنگ قبر كه عمودي بالاي كپه خاك كاشته شده بود و نام نه چندان معلوم پسر روي آن حك شده بود، آنهم براي اينكه معلوم شود اين كپه خاك، اين برآمدگي روي زمين، قبر كسي است.
چروكي، از امتداد لبانش تا زير گونه لرزان سمت چپ كشيده شده. مشخص نيست كه لرزش از سعي حفظ خنده اي تلخ و بي روح است روي صورت يا از فشار عصبي ناشي از ياد آوري چيزي.

شايد خنده است. خنده اي تلخ و حتي راضي به شكل رخ دادن اتفاق محتوم آينده اي كه فرارسيده بود، مرگ.
حتما راضي است كه پسر بمانند پدر از ازدياد تزريق تلف نشده و نه حتي با خوردن آن همه قرص دياسپام در يك لحظه جنون انگيز از موج حمله تمام افكار نا اميد كننده زندگي در آن روز كزايي كه وقتي بمانند هميشه بي توان از اطاعت كردن دستورات ديگران و تميز كردن خانه ها به خانه خود – تك اتاق اجاره اي از چندين اتاق خانه اي قديمي، با چندين خانه وار و حمام ودستشويي مشترك – بازگشت، بدن وارفته پسر را ديد و با چه فلاكتي او را تا بيمارستان رساند و وقتي پسر به هوش آمد و چشمش به نور خورد، با رعشه اي در بدن بمانند يك رواني از جا پريد و سوزن سرم از دستش كنده شد و خون چكه چكه از سر انگشتانش روي زمين ريخت و شروع كرد به فرياد كه : " چرا نگذاشتي بميرم؟ چرا نگذاشتي از شر اين زندگي لعنتي خلاص شوم؟ " و با زور پرستاران و مسكني قوي باز آرام گرفت.
و او خوب مي دانست كه تنها وظيفه مادري اش را انجام داده اگرچه در قلب احساسي داشت شبيه راضي بودن از مردن – كه مردن را بهترين راه چاره مي دانست- تا پسر مجبور نباشد تاوان اعتياد پدر و اشتباه انتخاب همسر مادر را تا آخر عمر پس دهد.
و لرزش گونه شايد هم از تصور چگونه مردن پسر باشد؛ لرزشي از تصور فرود آمدن قدمهاي محكم سربازان نگاه دوخته به پس سر نفر جلويي با شمارش فرمانده هنگام رژه صبح گاهي.

اك... دو .... سه ... چهار.... ايست... به چپ چپ .... پيش فنگ .... پا فنگ .... و پسر قنداق را روي زمين كنار پاي جفت شده فرود آورده و تير از اصلحه ضامن خراب، خارج شده رفته از زير چانه و صورت را متلاشي كرده و از آن طرف در آمده بيرون . سربازهاي اطراف پسر با سر و لباس خوني از نظم صف خارج شده اند و پرندگان كه هنگام شليك، پرواز كرده بودند، كم كم محو مي شوند و فرمانده كه سر جايش خشك شده نميداند تلخ ترين فرمان زندگيش شايد كسي را به آرزويش رسانده، هر چند غافلگيرانه.
حتما خودش را راضي ميكند به اينكه پسر وقتي مرد كه تمام حواسش را داده بود به دستورات فرمانده تا فرماني را اشتباه اجرا نكند كه مجبور شود دور تا دور حياط را كلاغ پر و سينه خيز برود. و حتما به چيز ديگري نمي انديشيده، نه به پدر معتاد خود، نه به مادر كلفتش كه نگذاشت او بميرد و نه به آينده اي كه تاريك بود و وجود نداشت. حتما لحظه خوبي بوده مردن به وقت پافنگ.
باد سوزدار ميپيچد در چادرش و به آن حجم ميدهد. گونه بي رطوبتش از اشك، كماكان مي لرزد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30475< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي